لقبِ دوچرخه ی کودکی ام "یوزپلنگِ دشت" بود،لقبِ دوچرخه ی آن یکی "شیرِ کوهستان" بود،آخر آن وقت ها بین بچه های محله رسم بود که دوچرخه هایمان لقب و شناس نامه داشته باشد! هر یک از بچه ها لقبی انتخاب کرده بود،پسر کوچکِ محله ی مان هم اسم دوچرخه اش را گذاشته بود"سگِ محله".چون توی برنامه کودک ها،همیشه پلیسِ جنگل سگ بود و این یکی مان هم آرزوی پلیس شدن داشت. نیمه ی ظهر که میرسید،قرارِ مسابقه ی دوچرخه ها بود.روی خطِ رابط،نقطه ی شروع مسابقه بود.یک نفر داور می ماند و با هفت تیر پلاستیکی،یک ترقه هوا می کرد و ما هم شروع میکردیم.همیشه هم خودمان گزارش گر میشدیم و لقبِ دوچرخه ی مان را با غرور فریاد میزدیم. در یکی از مسابقات،از همان اولش جلو افتادم.هی سریع تر رکاب میزدم تا فاصله ام را بیشتر کنم.فاصله ام که مطمئن شد،سرم را برگردانده بودم و نگاهِ دوچرخه های عقب تر میکردم و لقبِ دوچرخه ام را فریاد میزدم. همین طور که با سرعت رکاب میزدم و نگاه عقب میکردم،یک لحظه حس کردم که در هوا معلق شده ام،وقتی که محکم به زمین خوردم،متوجه شدم که تیر چراغ برق،مانعی بوده که آن را ندیده بودم! خلاصه،همه ی بچه ها با لب خندِ رضایت،از کنارم رد میشدند و به مسابقه ی شان ادامه دادند،اما من مانده بودم و یک دوچرخه ی خراب و گوشت و پوست پایی که پاره شده بود. آن مسابقه گذشت و من هم به خطِ پایان مسابقه ای که نفر اولش بودم،نرسیدم! اما سالهاست که جای آن زخم را بر پای خودم به یادگار دارم و هروقت که نگاهم به آن می افتد،با خودم تکرار می کنم که هیچ وقت آینده ی تان را،فدای گذشته نکنید.گذشته،چه شیرین باشد و چه تلخ،فقط ارزش یک بار نگاه کردن را دارد.آینده،به قاعده ی یک شهر بزرگ،تیر چراغِ برق دارد که اگر حواستان را به آنها ندهید،شما را در گذشته جا میگذارد. آن وقت ها،یادم می آید که همه میگفتند قطار دنده عقب ندارد،همیشه وقتی توی قطار مینشستم،سرم را میچسباندم به شیشه ی قطار و با التماس از گردنم،سعی میکردم پشت سرمان را ببینم.اما هیچوقت قطار این اجازه را به من نمیداد! او با سرعت تمام به جلو میرفت و مرا از گذشته جدا میکرد.قاعده ی قطار هم،قاعده ی یوزپلنگ دشت من است! #انشا دوچرخه ,قطار ,مسابقه ,محله ,گذشته ,میزدم ,لقبِ دوچرخه ,رکاب میزدم منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه تبلیغاتی پالس مثبت znews وبلاگ تفریحی ایرانی download آنلاین